بارانگاه

ساخت وبلاگ
حس باران و برف در من بود پر ابر سیاه و نور سفید بدنم خیس خیس باران ها از قدم هام چکه میبارید آسمان را به دست خیسم داد هر چه از وازه بود دستم داد آخرش توی روز بارانی روح من را به خانه برگداند از دل قطره ای من و او را مثل هم آفرید محرم راز من میان دلم دو مرد بزرگ او میان دلش دو دختر ناز کودکانه نگاه میکردم به لباسش که مثل برف سپید از ساق پاش ریشه گرفت روی دستان کوچکش رویید نه ...کسی که مرا از آن اول من و او را برای خود میخواست رنگ میشی میان چشمش زد تیره ای که هنوز پابرجاست من پی بازی مترسک ها عاشق بوی گندمش کردم قد بلندی غله باعث بود.. آخرش در زمین گمش کردم توی دنیای ساکتی رفتم عاشقانه سکوت میبارید من پی "خونه ی عروسک هام" آخرش را که خوب میدانید... بعد یک قرن ساکت و یک سال در خانه صدا زد و آمد توی چشمش نگاه میکردم از تنش بوی من نمی آمد بدنش خاک جنگ و ترکش داشت چشم هایش شبیه آتش و دود کودکی که من عاشقش بودم توی چشمان ساکتش نه ....نبود توی چشمش پر از تن تاریخ دو هزار اسب جنگی و صد فیل رو به دروازهای چشمم بود سور سنگین و سرد اسرافیل اولین پلک را بهم زد و من پر از احساس کشتن هابیل بارانگاه...
ما را در سایت بارانگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9my-philosophy4 بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 10:53